داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
خیلی زیباست. موهای مجعد و سیاهی دارد، با چشمهای سبز تیره. چهرهاش دخترانه است. اما ظاهرش پسرانه. میگوید:
«خیلی بد است. اینجا هیچکس اقلیتهای جنسی را آدم حساب نمیکند. انگار مرض لاعلاجی داریم. میدانید، من یک بار سعی کردم خودم را به سوئد برسانم، اما موفق نشدم. حالا دوباره دارم اقدام میکنم. دفعۀ قبل دل زدم به دریا. راستی خودم را معرفی نکردم. اسمم سیاوش است. سیاوشی که مدام در آتش است. اما دلم میخواهد سودابه صدایم بزنند.»
همین اشاره کافی است تا بفهمم او متفاوت است. نه در تمایلات جنسی که حتی در اندیشه. جواب میدهم:
«شاهنامه را دوست دارم و ایران را البته.»
میگوید:
«چه کسی کشورش را دوست ندارد؟ اما یک وقتهایی زندگی در وطنت از همه جای دنیا برایت خطرناکتر است. میدانید، من قایم نمیکنم. تمایلاتم را مخفی نمیکنم. نمیتوانم تظاهر کنم. الان هم توقع داشتم شما مرا از ماشین پرت کنید بیرون. تعجب کردم چیزی نگفتید. شاید چون زن هستید. نمیدانم. اما زنها بیشتر ما را درک میکنند. توی دانشگاه با دختری دوست بودم. یعنی رفیق بودیم. پدرش هم توی دانشگاه استاد بود. خودتان میدانید توی دانشگاه نمیشود علنیاش کرد. همه فکر میکردند او دوست دختر من است. اما بعد از مدتی او با پسری آشنا شد. گویا دوست پسرش به دوستی ما حسادت میکرد. او هم ماجرا را گفته بود و پسر هم همهجا پخشش کرد. یادم است پدرش وقتی فهمید، گفت اگر نزدیک دختر من بشوی، شکمت را سفره میکنم. یک استاد دانشگاه اینطور گفت. بعد هم یک اَنگ اخلاقی به من چسباندند و اخراج شدم. گفتم میخواهم جراحی تغییر جنسیت را انجام بدهم. مادرم سکته کرد و خانواده طردم کردند. همانوقت تصمیم گرفتم قاچاقی بروم.»
توی این مدت و بین این همه مسافر که سوار کردهام، او بیشتر از همه به دلم مینشیند و از داستانش لذت میبرم. قشنگ حرف میزند. صادق است و نوعی صمیمیت و هوش فوقالعاده توی چشمهایش است. برایش تعریف میکنم که دانشجوی ارشد هستم و قضاوتش نمیکنم. اینکه حق او است که جراحی کند و طوری زندگی کند که برایش ساخته شده است. میخواهم فضا را راحتتر کنم. هر چند خودش آنقدر باهوش است که این را بفهمد و به من اعتماد کند. میگویم داستانش خیلی جذاب است و دلم میخواهد بشنوم. استقبال میکند و میگوید عاشق این است که داستانش را بگوید.
«اول با پرواز رفتم استانبول. از آنجا به ازمیر. قرار بود از طریق دریا به یونان و مقدونیه بروم. ۴۸ نفر توی یک قایق بودیم، سه ساعت روی دریا بودیم. خیلی وحشتناک بود. قاچاقچیها به یکی از سرنشینها یاد داده بودند تا قایق را هدایت کند. اما او نمیدانست چه کار باید بکند و قایق وسط دریا خراب شد. گفتم من همینجا میمیرم. بیست و سه سالگی سن زیادی نیست برای چنین تجربۀ هولناکی. اما قایقمان به یونان رسید. خسته با قایقهای یونانی به جزیرهٔ ساموس و از آنجا به آتن رفتیم و بعد زمینی خودمان را به مرز مقدونیه رساندیم. هیچ هتلی به ما جا نمیداد. توی این مدت حمام نرفتیم. بو گرفته بودم. اما فکر میکردم که خودم را میرسانم به یک کشور آزاد. آنجا جراحی میکنم و طوری زندگی میکنم که حق من است. بعد از اینکه خودم را با بدبختی رساندم مقدونیه، سوار اتوبوس شدم و به شهر پرهسهوو در مرز صربستان رفتم. این شهر پر از پناهندگانی است که میخواهند به آلمان یا سوئد و هلند بروند. خیلی خسته بودم. مریض شده بودم. به حمام نیاز داشتم. به غذای خوب. بیهیچ شرمی گریه میکردم. همهمان گریه میکردیم. شرایط طوری بود که کسی از گریه کردن خجالت نمیکشید. آنجا به جمعیت پناهجویانی که منتظر برگهٔ عبور مقدونیهای بودند، ملحق نشدم. نمیخواستم انگشتنگاری شوم. میدانید هرکس باید در اولین کشوری که نامش را ثبت میکند بماند و درخواست پناهندگی بدهد. قبلاً برای ترنسها شرایط راحتتر بود. اما از وقتی توی ایران هم عمل تغییر جنسیت انجام میدهند، ترنس بودن کِیسی قوی نیست. آنها نمیدانند که جراحی مهم نیست. بعدش مهم است که جامعه با تو چه رفتاری بکند. نمیدانستند که اگر این کار را انجام دهم، خانوادهام مرا میکشند. این قانون البته همیشه اجرا نمیشود، اما پناهجویانی کلهخرابی مثل من هستند که حاضر نیستند خطر کنند و هر چه بتوانند میکنند که انگشتنگاری نشوند.
از آنجا با اتوبوس به بلگراد، پایتخت صربستان، رفتیم و در محلهای فقیرنشین جایی برای ماندن پیدا کردیم. نمیتوانم شرایط را برایتان توصیف کنم که چقدر وحشتناک بود. خلافکارهایی در آن محله بودند که خلافکارهای ایران ناخن کوچک دستشان هم نمیشوند. یکبار نزدیک بود به من تجاوز شود که شانس آوردم. قرار بود از آنجا به مجارستان برویم. چون مجارستان دروازۀ شرقی منطقۀ شنگن است. اگر به سلامت رد میشدیم، عالی بود. اما اگر اثر انگشت میگرفتند، فاجعه بود. باید سپیدهدم روز بعد را میدیدید. هرگز آن منظره را فراموش نمیکنم. صدها پناهجو صف درازی را تشکیل داده بودند تا پلیس مجارستان مشخصاتشان را ثبت کند و اثر انگشت بگیرد. ما نمیخواستیم دیده شویم. من و چهار نفر دیگر به راننده مبلغ قابل توجهی دادیم تا ما را به نزدیک مرز مجارستان ببرد. یک نفر در گروهمان بود که بارها اقدام کرده و کارکشته بود و شاهین صدایش میزدند. او این پیشنهاد را داد. خیلی ترسیده بودم. جانم را گرفته بودم کف دستم. شبانه راه افتادند. چند ساعت بعد نزدیکی کورهراهی متروک از مرز گذشتیم. بهشدت مریض بودم. وارد منطقهٔ بدون مرز اتحادیه اروپا شده بودیم. آپارتمانی پیدا کردیم. من تب داشتم و نمیتوانستم تکان بخورم. سوءتغذیه گرفته بودم و به شدت احساس بیکَسی و تنهایی میکردم. آنجا بود که پلیس آمد سراغمان و دستگیرمان کرد. تقاضای پول سنگینی کرد؛ که رشوه بدهم تا مرا دستگیر نکند ولی من پول زیادی نداشتم. چند روز توی بازداشتگاه بودم و بعد دیپورت شدم. برگشتم سر پلۀ اول. برای رفتن، سازم را فروخته بودم، کتابهایم را فروخته بودم، گوشی موبایل و هر چه را که داشتم. وقتی برگشتم، هیچ نداشتم. یکی از دوستانم پناهم داد وگرنه کارتنخواب میشدم. کار پیدا کرده و دو سال سخت کار کردم. کمی پول جمع کردم. نمیدانستم از طریق دفاتر مهاجرتی میشود برای پناهندگی اقدام کرد. امروز آمدم اینجا. اما خرجش خیلی زیاد است. میگوید ویزای شنگن میگیرند و به راحتی به اروپا میرسم. از طریق پرواز و آنجا تقاضای پناهندگی میدهم. ولی من چهل میلیون تومانم کجا بود؟ اگر پول داشتم که پناهنده نمیشدم. از طریق تحصیلی میرفتم. فکر اینکه دوباره همان مسیر را تجربه کنم، وحشتزدهام میکند. اما چارهای ندارم. اینجا هم دارم اذیت میشوم. توی کشور خودم هیچکس را ندارم. امنیت ندارم. اقلیتها اینجا بیچارهاند. من میخواهم زندگی کنم. عاشق بشوم. بچهدار شوم. من…»
و ناگهان میزند زیر گریه. نمیتوانم حالم را توصیف کنم. ماشین را کنار میزنم. میگویم اگر او عضوی از خانوادۀ من بود، با افتخار به همه معرفیاش میکردم. میگویم که صبور باشد. میگویم بالاخره راهی برای رفتن پیدا میکند. خودم به حرفهایی که میزنم اطمینان ندارم. اما حس میکنم اگر چیزی نگویم، خفه میشوم. حجم تنهایی این آدم آنقدر بزرگ است که تمام فضای پیرامونم را میگیرد. او خسته است. از قضاوتها، از تنهایی، از مردم و از کشورش. جایی که بهقول خودش دوستش دارد اما دارد در آنجا رنج میکشد.
چند ساعت بعد، یکی از کارمندان دفتر مهاجرتی را سوار میکنم. تا سوار میشود میگوید:
«امروز یک نفر آمده بود برای مشاوره از این اِوا خواهرها. حالم بههم خورد. به همکارانم گفتم من چندشم میآید با او حرف بزنم. همان بهتر که اینها گورشان را گم کنند و از این مملکت بروند. اینها بچههای مردم را از راه به در میبرند. اصلاً چرا میگذارند اینها راحت توی شهر بگردند؟ دست من بود، تمام اینها را تبعید میکردم.»
میدانم که منظورش سیاوش است. نه، بهتر است بگویم سودابه. با وجود این آدمها به او حق میدهم جانش را کف دستش بگیرد، از کورهراهها بگذرد تا خودش را به جایی برساند که اینقدر راحت قضاوتش نکنند. اما خودم هم هیچ نمیگویم. دلم میخواهد حرفی بزنم. از سودابه دفاع کنم. بگویم او چقدر مهربان بود. بگویم این مسئلهای فیزیولوژیکی است و او تقصیری ندارد که آنطور متولد شده است. اما میترسم. اعتراف میکنم که از قضاوت شدن میترسم و چیزی نمیگویم. یادم به گریههایش میافتد. کاش هر چه زودتر راهی پیدا کند و برود. کاش روزی از خودش خبر بدهد که بیهیچ شرمی آزادانه زندگی میکند. کاش یک روز عکسش را جایی ببینم که بچهاش را توی بغل گرفته و ته چشمهای زیبای سبزش بهجای غم، شادی بیپایانی موج میزند.